143
25 اردیبهشت 1389 ساعت 19:58

دست در بینی، ٱن هم نه مال خودش!...عکس12.gif

89215359500384189516.jpg 

 



:: بازدید از این مطلب : 853
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نوشته شده توسط : nahal

http://p.horm.org/images/000592_jamjn_0.jpg
...که دلم می خواهد بروم. غروب که می شود ناخودآگاه دلم می گیرد. دلم می خواهد همه ی غم ها را به آغوش بکشم و تا بی نهایت بروم و تا بی نهایت سکوت کنم. دلم می خواهد تا دوردست ها را قدم به قدم پیش بروم تا اوج غریبگی... تا اوج ناآشنایی.

غروب که می شود دلم برای خورشید می سوزد که در خون غرق شده است. درست مثل دل من. غروب که می شود دلم برای دیدنت تنگ می شود. و چقدر در آن لحظه دلم می خواهد ببینمت و دست هایت را در دست بگیرم.

می دانم که هر لحظه با منی. می دانم که حتی ثانیه ای تنهایم نمی گذاری. اما من نمی بینمت... صدایت را نمی شنوم. کاش صدایت را می شنیدم. کاش اقلا حضورت را گرم تر از این می فهمیدم.

غروب که می شود دلم می گیرد. دلم می خواهد در هوای سرد زمستانی که هنوز رنگ و بوی برگ های رنگارنگ پاییزی را دارد با دسته دسته ی کلاغ ها همراه شوم و تا دوردست ها در تاریکی غروب پرواز کنم. و بر برهنگی درخت ها و بر هوایی که بس ناجوانمردانه سرد است مرثیه بخوانم.

غروب که می شود دلم می خواهد همصدا با ابر های های گریه کنم و دامنم را میزبان قطرات اشک هایم. غروب که می شود دلم می خواهد با موسیقی غم انگیز طبیعت هم نوا شوم.

دلم می خواهد بخوانم. دلم می خواهد بخوابم. دلم می خواهد بخوابم... بخوابم... بخوابم....

و تو همزمان توی روشنایی هستی. لبخندزنان به من می نگری و بر عجز من می خندی و برایم دعا می کنی. از خودت می خواهی کمکم کنی. به همان اندازه برایم دعا می کنی که خودم برای خودم دعا نمی کنم. می دانم و می دانی که مدت هاست چیزی را برای خودم نخواسته ام.

غروب که می شود با نوای دل انگیز الله اکبرت ناخودآگاه دلم پر می کشد و در آن لحظه چقدر دلم می خواهد ببینمت و دست هایت را در دست بگیرم و می دانم که هر لحظه با منی.

می دانم که حتی ثانیه ای تنهایم نمی گذاری.
غروب که می شود به یادت می میرم...می میرم.



:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal



ثانیه ها را می شمارم


لحظه دیدار فرا می رسد


چگونه نگاهت کنم؟


وقتی که اشک نمی گذارد


پاهایم توان حرکت ندارند


اما تو می آیی با قدمهای استوار


و ما زیر آسمان ساختگی تقدیر می نشینیم


چقدر دستانت سرد است و دستان من تنها!


چقدر نگاهت بی گناه است و نگاهم پر تمنا!


می شنوی؟ از عشق می گویم!


از با تو بودن!


می شنوی اما سکوت می کنی


لحظه رفتن اما !


آخرین یادگارت را برایم به جا می گذاری


"چشمهایت"


در سکوتی مبهم فریاد می زنم "غریبه"


می روی...؟!


و در هیاهوی عابران گم می شوی


با نگاه خسته پی تو می گردم


در بهت خود بی صدا می شکنم


قلبم را دزدیده اند


و من چاره ای ندارم


جز سکوت !!!



:: بازدید از این مطلب : 1636
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

همه در چون و چرا،
پشت یک هیچستان
رفت از خاطره ها
چه شد آن کودک بی تاب،
که دلش وقت طلوع،
مثل خورشیدِ قشنگ،
عاری از دشمنیِ باغچه بود؟!
آنکه مغرورتر از این خورشید،
رو به سمت دریا،
جاری و غافل بود، از کویر سر راه
کودکی .....
ای همه حسرت فریاد زدن، یادت هست ؟!
آنهمه آرزوی صبح بلوغ، در دل شبها  را ؟!
هیچ کس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
رنگ پروانه تمام!
طرح رویا تعطیل!
عشق ممنوع ، پرواز قدغن
کودکی ...
ای تب ابهام و هراس ، از دل فرداها
یادت هست ؟!
آنهمه دلهره  را
در دل تاریکی ؟!
هیچکس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
ترس از سایه خنجر یار
در دل یک شب تار
ترس تنها شدن و تنهایی
ترس ....
حتی از من
من که فردای تو ام
کودکی ....

آی کجایی که ببینی اینجا،
از همه رویاها،
آرزوهای بزرگ
یک شبح جا مانده
کودکی .....

آی کجایی که بدانی اینجا،
همه تنها هستند
همه بر لب لبخند
لیک در دل کینه
کودکی یادت هست ؟!
تو و من مست بزرگی بودیم
و نمی دانستیم
بعد از این، رویاها،
یادمان خواهد رفت
بعد از این، عشق، امید، زیبایی
یادمان خواهد رفت
بعد از این ما خودمان را حتّی
یادمان خواهد رفت
کاشکی اینهمه اصرار نمی کردی تو ،
پای فهمیدن این حس بزرگی
که منم پایانش
کودکی رفتی و من جا ماندم ...



:: بازدید از این مطلب : 1278
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal


tannaz_amin.jpgدر آن هنگام كه كبوتری پر زد و رفت،
و آن سگِ سیاه ِهمسایه، زوزه ای از سرِ دردی جانسوز سر داد
در همان شب كه نبض خسته انسانیت، ایستاد و كسی و ناكسی با خویشتن، بیگانه ای همزاد گشت،
و دستها از نبودِ عشق و صداقت، پینه بست
و صدای سكوت در عدم ، هیاهو شد، در كوچه ای كه اسمش رفاقت بود، در تهِ آن كوچه ، در آن اتاقِ كاهگلی،
پیرمردی بود، كه سالیانِ دراز ، در میان انبوهی كاهِ بی شرمی و نامردی و ناعدلی
بر روی چرخِ نخریسی ، از میان نامردی ها ، كمی رفاقت و مرام می ریسید.
-در كوچه ای به نام رفاقت!!!


در آن سوزِ زمستان، كه انسانیت مرده بود،
در همان كوچه تنگ و باریك
پیرزنی با آن دستهای پیر و خسته و چروك خورده از غمِ زمانه،
كنج ِدیوار، با آن چراغ نفتی و زنبوریِ قدیمی اش كه چه زیباست،
می بافت؛ چیزی و می فروخت ؛ شالی....و می كشید؛ آهی!
در آن سوزِ زمستان، در آن جوی باریك، جنینی افتاده بود و جنازه ای ، كه طعمه موشان گرسنه گشته بود!
-در كوچه ای به نام رفاقت!!!


در آن شب در آن كوچه،
كودكی با دستهایی كه از سرما ترك برداشته،
با همان دستان سرخ،
شیشه بی مهری دستمال می كشید و آدامس صداقت می فروخت.
در آن زمستان، پیرمردی در میانِ كاهِ نامردی و بی شرمی،
می ریسد؛ كمی مرام و صداقت را!
وآن چرخ، می چرخید و می چرخید.
در آن سوز زمستان،
آن پیرمردِ افتاده ز پای،
با همان شال سبزش، با لبی تشنه،
چه غریبانه از این شهر گذشت و گذر كرد از كوچه ای به نام :
-رفاقت!!!


در آن شب سرد زمستان،
نشسته است دختركی كولی…..
به انتظار كف بینی، تا كه شاید محبت را از میان خطوط دستهای پسركی در یابد!
-در كوچه ای به نام رفاقت!!!


چه تلخ است رفتن و رفتن و گذشتن از كنارشان و چشمی بر هم گذاشتن در آخرِ شب!
در آن سوزِ زمستان،در كوچه ای به نام:
- رفاقت!!!


در آن شبِ سردِ زمستانی، در آن كوچه، در اتاقی كاهگلی، پیرمردی است كه سالیان درازی
در پی یافتن صداقت، بر روی چرخ نخریسی، كمی رفاقت می ریسد.
آن قدر این چرخ، چرخید و چرخید، كه پشت پیرمرد خم گشت و از نفس افتاد.
در آن شب بارانی، در آن سرما،
دوكِ نخریسی تمام شد و دیگر نخی نبود.
و آن چرخِ نامردی، آخرین نخِ صداقت و مرام را هم ریسید و باز ایستاد!
از رفاقتی و مرامی كه دیگر نمانده بود.
-در كوچه ای به نام رفاقت و در شهری به نام شقاوت!!!


در آن شب، پس از باران نیمه شب،
به هنگام سحر،
در همان هنگام كه صدای اذان فضای اتاقِ كاهگلی را پر كرده بود و بوی كاهگل می پیچید در آن كوچه،
و صدای شر شرِ باران ، ناودانِ همسایه را پر می كرد و آن سگ، زوزه می كشید؛
نبض انسانیت مرد
-در كوچه ای به نام:
- رفاقت!!!


صدای اذان قطع شد و درِ آن اتاق باز ماند و آن چرخ ایستاد.
دیوارِ اتاق ترك برداشت.
چرخ ایستاد،
دختركی فالفروش،
پسركی دستفروش،
پیرزنی شالفروش،
می گشتند در كوچه ای به نام :
-رفاقت!!!


در آن شب، چرخ ایستاد.
گیوه های پیرمرد، بر لبِ پلكانِ اتاقِ كاهگلی، جا ماند.

-پیرمرد از نفس افتاد!
شالِ سبزش بر درِ اتاق جا ماند و چه غریبانه گم شد و رفت.
در همان شب كه نبض خسته انسانیت ایستاد، و كسی و نا كسی یكی گشت،
چرخ ایستاد و آن اتاق خالی ماند
پیرمرد دیگر نبود.
….رفته بود.
از نفس افتاده بود.
چه غریبانه از شهر گذشته بود.
-از كوچه ای به نام رفاقت!!!


از شهری پر جنایت، از میان انبوهی شقاوت!
از میان خرواری كاهِ نامردی و ناعدلی!
-از كوچه ای به نام رفاقت!!!
از نفس افتاده بود
…………..
…وگیوه هایش جا مانده بود.
بر درِ اتاقی كاهگلی،
-در ته كوچه ای به نام رفاقت!!!



:: بازدید از این مطلب : 1301
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

آرزوم بود که نبودم ، توی این دنیای تیره
نمیدیدم مثل آب خوردن هر روز ، یکی میاد یکی میره

یکی میاد که نمونه ، یکی میره که نباشه
یکی روز آشنایی ، فکر اینه که جدا شه !

آرزو داشتم ، نداشتم هیچ کس و کار و نشونی
هیچ کی با طعنه نمیگفت ، تو که تنها نمیمونی

توی ذهن هیچ کسی کاش ، متهم به عشق نبودم
وقت دلسوزی براشون با کنایه نمیگفتم ، که حسودم


به پای آرزو هام فروختم آبروم رو
همه با روی خندون آبروم رو گرفتن ، ندادن آرزوم رو

آرزوم بود داشتن من ، برای قلبی آرزو بود
یه بار هم به خاطر من ، بغضی توی یک گلو بود

یه بار هم به انتظارم ، یکی زل میزد به ساعت
ارزشی داشت دیدن من ، ارزشی داشت بی نهایت

من توقعی ندارم ، از تموم اهل دنیا
من فقط میخوام بزارن ، که بمونم توی رویا

هیچکی با خودش نشینه ، به قشنگی هام بخنده
واسه باز کردن چشماش ، چشمای منو ببنده

آرزو هام رو نزارن زیر پای آبروشون
واسه یک بار همه دنیا ، آرزو کنن که قلبا ، برسن به آرزوشون

به پای آرزو هام ، فروختم آبروم رو
همه با روی خندون آبروم رو گرفتن ، ندادن آرزوم رو



:: بازدید از این مطلب : 854
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

 

خدایا....!!!!

 

 

دیشب خدا به خوابم آمد و حالم را پرسید



گفتم : ای بدک نیستم !



پرسید: چه چیزی را خیلی دوست داری؟



گفتم: بپرس چه کسی را



گفت: چه کسی را؟



گفتم ...



گفتم: خودت خوب میدانی، از تو میخواهم که او را به من برسانی



لبخند ملیحی زد و گفت: تلاشم را میکنم تو هم تلاشت را بکن



میخواست برود که پرسیدم : تو چه چیزی را خیلی دوست داری؟



گفت دوست دارم که گاه به یادم باشی؟



پرسیدم: چرا؟



گفت: چون من همیشه به یاد تو هستم



و او رفت و من گاه زمزمه میکنم :
خدایا ... !



:: بازدید از این مطلب : 843
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

1.jpg



:: بازدید از این مطلب : 1185
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

این مرد از چی داره عكس میگیره

 



:: بازدید از این مطلب : 1266
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

   
 
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
59749230598112951360.jpg


:: بازدید از این مطلب : 926
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()

متن دلخواه شما